پیام تصویرشهدای شهرستان عباس آباد

تصاویر و دست نوشته های شهدای شهرستان عباس آباد مازندران

پیام تصویرشهدای شهرستان عباس آباد

تصاویر و دست نوشته های شهدای شهرستان عباس آباد مازندران

شهید ابراهیم جهانبین

 

حضور پدرشهید برتکه های استخوان فرزند شهیدش و قراتت قران  

پدر شهید این صبر وتحمل را از کجا بدست اوردی ؟  

متن زیر از وبلاگ  http://shahidjahanbin.persianblog.ir/post/2/         گرفته شده است  

برای بدرقه ام آمده بود

در شهریوز 62 وقتی در قالب طرح والعاصفات عازم جبهه بودم نگاه مشتاق و تا حدودی نگرانش را دربین جمعیت شهرمان (سلمانشهر) دیدم. رابطه مان زیاد خوب نبود خب من برادر بزرگتر بودم و اون برادر کوچکتر، شیطان و غیرقابل کنترل؛ به همین دلیل گاهی مجبور می شدم ... بگذریم.

برای اعزام باید ابتدا به  تنکابن می رفتیم و پس از پیوستن سایر افراد، طی مراسمی در پادگان آموزشی مرزن آباد مستقر می شدیم. قرار بود ده روز در آنجا آموزش ببینیم و سپس راهی جبهه شویم. من تازه از سربازی آمده بودم؛ تمام مدت هم در جبهه های جنوب و در گردان توپخانه خدمت کرده بود. بنابراین نیاز چندانی به آموزش نداشتم اما چاره ای نبود باید در این دوره ده روزه شرکت می کردم. وقتی در خیابانهای تنکابن راهپیمایی می کردیم و شعار می دادیم ناگهان در بین جمعیت باز هم برادر نوجوانم را دیدم. خیلی تعجب کردم! چطور خود را به تنکابن رسانده بود! نمیدانم شاید از طرف بسیج سرویسی چیزی برای بدرقه رزمندگان اختصاص داده بودند و یا شایدم با یکی از دوستان و آشنایان آمده بود؛ نمیدانم. درهر صورت خیلی تعجب کردم. با نگاه تعقیبش کردم، دیدم در پیاده رو، بین جمعیت به همراه رزمندگان با سرعت در حرکت است.


چند ماه بعد، در منطقه عملیاتی دهلران شنیدم که برادرم به جبهه آمده است! باورم نمی شد چون برادر من هنوز به سن جبهه نرسیده بود یعنی اون متولد 48 بود و سال 62 هنوز پانزده سالش تموم نشده بود. اما ظاهرا خبر واقعیت داشت. درگیری در منطقه زیاد بود فرصتی برای جستجو و یافتنش نداشتم. اما خب نگران بودم، آخه ابراهیم با جثه ضعیف و کوچکش توی جبهه چه کاری می تونست انجام بده! خلاصه با همین افکار درگیر بودم که یک روز برام خبر آوردند که برادرت داره میاد دیدنت! باور کردنی نبود. به سرعت به سمت جاده منتهی به مقر حرکت کردم، یک صحنه عجیب و غریب دیدم. نوجوان لاغر اندامی که لباس نظامی پوشیده بود خیلی محکم و با اراده به سمت ما در حرکت بود. نمیدونم از پوتینش بگم یا از فانوسقه ای که به طرز عجیبی به کمر بسته شده بود.

به نظرم قبلا گفتم که رابطه خیلی خوبی با هم نداشتیم ولی در اولین برخورد در جبهه به نظرم برای اولین بار بغلش کردم و بوسیدمش. البته خونه گاهی اوقات با هم کشتی می گرفتیم یا بعضی وقتها با خودم می بردمش سر زمین فوتبال ولی هیچوقت بغلش نکرده بودم. به هر حال با تعجب نگاهش کردم اما نتونستم چیزی بهش بگم. سوال و جواب رو گذاشتم برای بعد، چون سایر رزمندگان به ما ملحق شدند و خیلی مایل بودند تا از حال و روز برادرم بپرسند. این اولین ملاقات ما در جبهه، چند ساعت بیشتر طول نکشید ولی خوشبختانه یک عکس یادگاری از این دیدار باقی مانده؛ افسوس که این عکس کیفیت چندان مناسبی نداره.